بدون عنوان

سلام بچه ها حالتون خوبه سال نو مبارک می خوام یک روز از عیدمو براتون بگم بچه ها یه روز تصمیم گرفتیم بجایی به نام سنجدستان برویم وقتی رسیدیم دیدم وای عجب جای باحالیی کمی اونجا نشستیم بعد دختر خاله هایم گفتن بییاید یه را هی رو پیداکنیم واز اونجا بریم ما  گفتیم باشه از ان راه رفتیم وبه یه جای زیبا رسیدیم یک خونهی چوبی قشنگ دیدیم از انجا اب رد  میشد  یک کوزه درون اب دیدیم یک پل چوبی اونجا مثل بهشت میموند ما اون موقع دختر دایی مو نبرده بودیم دفیه بعدی بااونا رفتیم داییم هم اومد وقتی میخواستیم برگردیم مارو از کو ه برد بالا باد هم مارو ول  نمیکرد وقتی رسیدیم پیش مامان وبابا هامون  من به مامانوبابامو دخترخاله هام گفتم من دیگه باداییم جاااااااییییییی نمییییرممم